آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

واکسن شش ماهگی

روز قبل از اینکه بری واکسن بزنی ناراحت این بودم که همه مامانا با نی نی هاشون میرن برای واکسن و بعد از اینکه بهشون واکسن زدن همون موقع که دردشون میاد و گریه می کنن بغلشون می کنن و بهشون شیر میدن که آروم شن ولی من سر کارم و نمی تونم باهات بیام. البته بارهای قبلم من نبودم ولی اون موقع هوشیاریت کمتر بود ولی الان بیشتر می فهمی... ولی به هر حال طبق معمول زحمت واکسنتو مثل بارهای قبل مادرجون و مامانبزرگ کشیدن منم همه ش از قبل از اینکه بری تا بعد از واکسنت زنگ میزدم و احوالت رو می پرسیدم دایی علی میگفت وقتی برگشتی خونه گریه نمیکردی ولی کاملا عصبانی بودی!! مثل بار قبلی بهت استامینوفن داده بودیم و به خاطر همین خدا رو شکر بازم تب نکردی و ...
25 اسفند 1394

جوجه ی من و این روزهاش..

انگار همین دیروز بود که پسر کوچولوی52سانتی من وارد دنیامون شد و همه ی زندگیمونو با اومدنش خوشرنگ تر از قبل کرد حالا گل پسر71سانتی مامان شیرین تر از قبل شده و با حرکات بامزه ش خوشحالی و نشاط رو به خونه مون میاره                                                دیگه خبری از گریه ها و بداخلاقیات نیست خدا رو شکر دو ماهی میشه که دلدردهات تموم شده و تو مثل یه آقا پسر گل و مودب اصلا اذیت نداری نه الکی اذیت میکنی نه بیخودی گریه و بهونه گیری میکنی نه حتی شبا از خواب بیدار میشی از حدود ساعت11میخوابی اگه گرسنه ت بشه مثل یه پسر خوب بی...
13 اسفند 1394

سرماخوردگی

آره عزیز دل مامان یه چند روزی بود که سرماخورده بودی و حالت خیلی خوب نبود... دو بار دکتر بردیمت و بیشتر از ده بار به موبایل آقای دکتر و مطبش زنگ زدم فکر کنم کلافه شده بود ولی همیشه با روی باز راهنماییم میکنه... سینه درد داشتی و حالت تهوع...روزای خوبی نبود تو همین ایام مامان بزرگ چشمشو عمل کرد و بابا بزرگ به خاطر خون دماغای خیلی شدید همه ش بیمارستان بود و ما خیلی نگرانش بودیم الان که دارم می نویسم خدا رو شکر همه تون خوب شدین و من خیالم راحت شده ولی این چند وقت همه ش تو استرس و نگرانی بودمپ پنج روز پیش مادرجون موندیم که تو مراقبت ازت کمکم کنه راستی می گم که بدونی اولین آمپول زندگیتو5اسفند94زدی الهی که آخریشم باشه... اونق...
9 اسفند 1394

این روزهای مامان

جدا از از اینکه دیگه دارم کامل میرم سر کار و یه خرده مشغله م زیاد شده الان یه حس عجیب دارم منی که خیلی اهل برگشت به عقب و واکاوی گذشته نبودم از اولای دی ماه همه ش دارم با خودم دوره میکنم پارسال این موقع چه طور بود چه کار می کردم. مثلا همه ی دی ماه داشتم به این فکر می کردم که تازه تو وجودم شکل گرفته بودی هنوز نطفه بودی و من منتظرت بودم حتی آزمایش ندادم چون میدونستم هستی. حتی جزئیات خیلی چیزا تو ذهنم دوره میشه بهمن ماه همه ش میگفتم پارسال این موقع ها آرینم بود و من خبر نداشتم راستشو بخوای فکر میکنم کاش زمان برمیگشت به عقب و من زودتر پیگیر آزمایش و سونو میشدم نمی دونم چرا خودمو دو ماه و نیم از این حس محروم کردم الان تو ذهن خودم ...
5 اسفند 1394

پنجمین ماهگرد آرین مامان و بابا

پسر گلم پنج ماهه شدنت مبارک امیدوارم همیشه شاد زندگی کنی به مناسبت پنج ماهگیت خودم دست به کار شدم و برات یه کیک خوشمزه شکلاتی و یه کیک گردویی درست کردم به علاوه پذیرایی های دیگه که باباجون زحمت خریدشونو کشیده بود عصری من و تو و باباجون با هم رفتیم خرید برای اتاقت برچسب ماشین و برای خودتم یه دست لباس و یه فوتبال دستی برای بعدهات که بزرگتر شدی خریدیم مبارک شاه پسرم باشه عزیز دل....اینم عکست با کادوهات و هم چنین دستپخت مامانت                                 
4 اسفند 1394

ملاقات مخصوص

وقتی هنوز تو دل مامان بودی هر موقع برای سلامتیت دعا میکردم برای پدربزرگ و مادربزرگ عزیزت هم که الان در کنارمون نیستن دعا و فاتحه میخوندم و به حرمت دعای پدر و مادر ازشون میخواستم نظر خیرشون بهت باشه که سالم بیای تو دنیامون                                 موقعی که به دنیا اومدی یه کم که از آب و گل دراومدی و میشد بیرون بردت هوا یه خرده سرد بود و نمیشد بریم سر خاک تا اینکه چند وقت قبل یه روز سه نفری رفتیم ملاقاتشون همین حالام که دارم می نویسم اشکم سرازیره خیلی برامون ناراحت کننده بود هر دوشون به خصوص مادربزرگ خیلی دوست داشتن ببیننت ولی افسوس که در واقع تو از این نعمت...
4 اسفند 1394

یه تشکر ویژه

اینبار مخاطب عاشقانه هام تو نیستی پسر کوچولوم...به جاش میخوام از کسی بگم که گل سرسبد همه ی مهربانانیه که وجودشون آرامش و شادی رو نصیب زندگیم کرده....مادر عزیزم که همیشه بار سختیهامونو به دوش میکشه بدون این که هرگز کلامی در خصوصش به زبون بیاره یا انتظار تشکری داشته باشه منم سعی کردم ازش یاد بگیرم و هیچ وقت داشته ها و نداشته هامو جار نزنم به قول مادرم کسی که اعتماد به نفس داره نیاز به تایید شدن نداره     آره پسر گلم خوشحالم که ساعتهایی از روزت رو که مامانت پیشت نیست تو اون خونه و با اون آدما سپری میکنی یه محیط آروم با آدمایی به دور ازتنش و اضطراب که اطمینان دارم به یاری خدا تاثیر مثبتش بعدها در زندگی دایی هاتم دیده میشه و رندگی موفقی...
4 اسفند 1394

یه مامان خوب...

یه مامان حوب مامانیه که خودشم کلی عروسک برای نی نی عزیزش داشته باشه !!!! اینم عروسکای من که حالا مال آرینه.. این عروسکا رو ماه عسل خریدیم!! این کادوی ولنتاینم بود اینو سفر مشهدی که همه دست جمعی رفتیم خریدیم اینو مهسا جون برام خریده بود اینو مادرجون برام خریده بود اینا رو با باباجون خریدیم اینم مال یکی از دوستام بود   ...
3 اسفند 1394

چهارمین ماهگرد جوجه مامان

برای چهارمین ماهگرد آرین کوچولو مادرجون و بابامحمود حسابی به زحمت افتادن و البته یکی از دغدغه های منم برطرف کردن....قضیه از این قرار بود که روزی که قرار بود برای سنتی گل پسری بریم بیمارستان مامان دستپاچه و پر از استرسش که میخواست ساک نی نی رو مرتب کنه اشتباهی دستبند طلای جوجه رو با یه سری وسایل اضافی دیگه دور انداخته بود!!..................همین دیگه.......برنامه م این بود که برای شب یلدا برات هدیه یه دستبند بخرم و مادرجونم اینو میدونست ولی برام مهیا نشد و موکولش کردم به یه فرصت دیگه ولی شب ماهگردت مامان و بابام زحمت کشیدن و با کیک تولدت یه دستبند طلای خوشگل و زیبا بهت هدیه دادن که روش نوشته شده بود تولدت مبارک......من که حسابی خوشحال شدم و و...
1 اسفند 1394

120روز گذشت

120 روز طلایی و خاطره انگیز برای من و باباجون گذشت و به لطف خدای بزرگ آرین عزیز من چهار ماهه شد نفسم برات میره عزیز دل مامان چشمم به جز تو هیچ بچه ای رو نمی بینه بعضی وقتا مات و متحیر می مونم که چرا این قدر برام غیر قابل مقایسه شدی به چشمم زیباترین و باهوش ترین نی نی عالمی که حرکاتت از شیرینی مثل عسل و نگاه قشنگت زیباتر از همه قشنگی های دنیاست و اینم میدونم که این حس اقتضای طبیعته و کدوم مادریه که مثل من فکر نکنه و بچه ش براش با عالم و آدم فرق نکنه سر کار که میرم چشمم به ساعته زود برگردم پیشت هر چند خیالم هزار بار ازت راحته و بقیه به خصوص مادر جون حتی از منم بیشتر هواتو دارن بعضی وقتا که دایی محمد و دایی علی رو می بینم که چطور از درس و زمانش...
1 اسفند 1394